آذر در زندان مطلع مي شود كه دختر نوجوانش نگين از خانه فرار كرده. او از يكي از دوستانش بنام ندا كه قبلاُ هم بندش بوده تقاضاي كمك مي كند تا دخترش را پيدا كند و او را به خانه برگرداند و آذر براي نجات دخترش، با ديدن يك اسلحه از زندان فرار مي كند و با كمك ندا به دنبال نگين مي رود، اما اثري از او نمي يابد سرانجام به وسيله نشانه اي كه به خانه هاي فساد ختم مي شود متوجه مي شوند كه نگين به همراه چند دختر ديگر به شيخ نشين هاي خليج فارس فروخته شده اند و قرار است به زودي به محل فرستاده شوند. آذر و ندا به موقع به فرودگاه مي رسند ولي با چند مرد عرب كه محافظان دختران هستند روبرو مي شوند. آذر يكي از مردها را با استفاده از اسلحه اش به قتل مي رساند و همزمان پليس آذر را هدف گلوله قرار مي دهد.
|