مينا بازيگر تئاتر است. از سويي در حال نوشتن پايان نامهاش است و از سويي نيز درصدد تهيه پولي براي گرفتن رضايتنامه از شاكي پدرش. در يكي از شبها كه قصد دارد به دختري ولگرد به نام رامك كمك كند، رامك كيف پولش را مي دزدد. وقتي مادر مينا واقعيت را مي فهمد مي گويد، بهتر است تهران را ترك كنند و به شهرستان بروند. اما مينا كه تصميم گرفته به هر طريقي پولهايش را پيدا كند، بالاخره رد رامك را از طريق يك آموزشگاه موسيقي پيدا مي كند. مينا پي مي برد كه پدر و مادر رامك بر اثر اختلاف جدا شده اند و زندگياش را براي رامك تعريف مي كند و مي گويد بايد حتماً پولهايش را پس بگيرد. رامك كه متوجه مي شود مقاومت فايده اي ندارد، پس از درگيري با او مي گويد كه پولها و كيف نزد پسري با لقب «دم اسبي» است و مغازه او را نشان مي دهد. مينا سراغ «دم اسبي» مي رود و پس از تهديد او پولها و كيفش را پس مي گيرد. او كه از نصيحت كردن رامك نااميد شده، متوجه مي شود رامك خودكشي كرده و او را به بيمارستان مي رساند. مينا در نهايت تمام پولهايش را براي مداوا و عمل جراحي او به حسابداري بيمارستان مي دهد.
|