استاد جوان دانشگاه زندگي آرام و سرشار از انزواي خود را با تدريس ادبيات و مطالعه كتاب پر كرده و جز مادرش و يك كتاب فروش، دوستي ندارد. او كه شبها عادت به پرسه زدن در خيابان ها دارد، شبي متوجه دختري مي شود كه ساك به دست گوشه اي ايستاده و راننده اي مزاحمش است. دختر به استاد پناه مي برد و اين سرآغاز آشنايي آنهاست. استاد كنجكاو زندگي دختر كه رويا نام دارد مي شود و پي به راز عجيب او مي برد؛ او به تهران آمده براي قولي كه به عاشق خود پسري به نام امير داده. قول دختر اين بوده كه يك سال پس از آخرين ملاقاتشان، طي چهار شب در همين محل به انتظار او بماند و امشب شب اول است و امير سر قرار نيامده. استاد كه تا به حال عاشق نشده سعي مي كند به دختر كمك كند تا امير را پيدا كنند، اما نشاني ها و شماره هاي تلفن يا اشتباه است و يا كسي آدمي به اين اسم نمي شناسد. استاد به تدريج عاشق دختر مي شود، ولي از علاقه اش چيزي نمي گويد و به جاي آن سعي مي كند دختر را كه نااميد شده به زندگي اميدوار كند و مي گويد امير حتماً خواهد آمد. در پايان شب چهارم، در حالي كه به نظر مي رسد رابطه آنها مستحكم شده، استاد كتاب هايش را كه علاقه و گنجينه بزرگش است مي فروشد. دختر هم كه امير را سر قرار ديده، دوباره به او علاقه مند مي شود، اما پيش از آنكه براي هميشه استاد را ترك كند پيش او مي رود و مي گويد قرار است او و امير ازدواج كنند اما هيچ وقت اين چهار شب را فراموش نمي كند و احساسي كه نسبت به استاد داشته هميشه همراهش خواهد بود.
|