سحر ماهان، موسيقي دان، و شهرام شب آويز، كارگردان تئاتر، پس از چند سال زندگي مشترك تصميم به طلاق مي گيرند و مي خواهند پسرشان اميرحسين متوجه قضيه نشود. قرار مي شود اميرحسين سه روز در هفته پيش مادرش باشد و بقيه روزها نزد پدرش. يكي از دوستان شهرام به نام پيمان كه به اتفاق نامزدش عضو گروه نمايشي شهرام هستند، قصد دارد به زودي ازدواج كند. آنها براي نمايشي كه قرار است روي صحنه ببرند، نياز به يك بازيگر دارند و به اين ترتيب ليلا مشرقي وارد زندگي شهرام مي شود. كم كم آن دو به يكديگر علاقه مند مي شوند و تصميم به ازدواج مي گيرند، ولي اميرحسين در برابر اين مسأله واكنش نشان مي دهد و ماجرا را به مادرش مي گويد. سحر هم گرچه مشكلات خودش را دارد، اما كنجكاو مي شود كه ليلا مشرقي را ببيند. طي اين ديدارها كم كم ليلا و سحر به هم نزديك مي شوند و از گذشته خود و ارتباط شان با شهرام مي گويند. از طرفي تلاش هاي شهرام و ليلا براي قبولاندن واقعيت به اميرحسين به جايي نمي رسد. ليلا به تدريج پي مي برد كه شهرام و سحر گرچه از همديگر جدا شده اند ولي همچنان به هم علاقه دارند و در نهايت با ديدن علاقه اميرحسين به مادرش تصميم مي گيرد از زندگي آنها خارج شود.
|