دنيا زني ثروتمند است كه پس از مرگ سه همسرش دچار افسردگي شده و براي مداوا نزد روان پزشك مي رود. دكتر از او مي خواهد زندگي اش را شرح دهد و دنيا از ازدواج اولش با فرزام مي گويد: آن دو كه در يك دانشگاه تحصيل مي كنند، بر اثر يك سوء تفاهم اخراج مي شوند. فرزام كه به نيت دنيا برگه قرعه كشي بهزيستي خريده جايزه بزرگ را مي برد و اين را به حساب خوش قدمي دنيا مي گذارد و با او ازدواج مي كند. فرزام وارد تجارت لباس مي شود، فروشگاه زنجيره اي تأسيس مي كند و جزو سرمايه داران بزرگ مي شود، اما بر اثر يك اتفاق مي ميرد. دلال ها كه پي به ثروت دنيا برده اند، باعث آشنايي او با جمال مي شوند كه رئيس كارخانه توليد شير است. اين آشنايي باعث ازدواج آنها مي شود. كار جمال به شدت رونق مي گيرد و به ثروتي فراوان مي رسد، اما او نيز مي ميرد. دنيا كه دچار ناراحتي روحي شده تصميم به خودكشي مي گيرد، اما بر اثر يك اتفاق با بهنام نامجو آشنا مي شود كه نقاش تبليغاتي است و با پي بردن به ثروت و موقعيت دنيا با او ازدواج مي كند، اما بهنام نيز در حال نقاشي بر اثر يك اتفاق مي ميرد. دنيا از دكتر مي پرسد حالا بايد چه كنم و دكتر به او پيشنهاد ازدواج مي دهد. دنيا نمي پذيرد و بين آنها درگيري پيش مي آيد. او در مطب به طور اتفاقي با فرهاد همدوره دانشگاهي اش روبرو مي شود كه به عنوان سرايدار كار مي كند. فرهاد كه در گذشته به دنيا علاقه مند بوده و حالا كه همه ثروتش را از دست داده دوباره به او پيشنهاد ازدواج مي دهد. آنها براي زندگي به روستايي دوردست مي روند و فرهاد مشغول كشاورزي مي شود و دنيا نيز در حالي كه حامله است خود را با خانه داري سرگرم مي كند.
|