محمود، مهندس كامپيوتر، جانباز شيميايي و مبتلا به سرطان است. يك شب كه در خيابان قدم مي زند متوجه مي شود كه در دو موتورسوار كيف دختري به نام شيوا را دزديده اند و مزاحم او شده اند. محمود با آنها درگير مي شود و كيف را از آنها پس مي گيرد و به شيوا مي دهد. محمود در زندگي خصوصي اش دچار مشكل است و با اينكه به همسرش نغمه علاقه زيادي دارد، اما به خاطر بيماري اش و با آگاهي اينكه مدت زمان زيادي زنده نخواهد ماند، به او مي گويد كه نهايتاً بايد از هم جدا شوند. در روزهايي كه محمود براي انجام مراحل طلاق به دادسرا مي رود، به طور اتفاقي شيوا را نيز آنجا مي بيند و شيوا از او علت مراجعه اش را مي پرسد و به راز محمود پي مي برد. شيوا كه درباره عشق هاي اساطيري تحقيق مي كند، در دادسرا دنبال سوژه مي گردد. او زماني كه به طور اتفاقي پي مي برد نغمه همسر محمود در واقع استاد او در دانشگاه ادبيات است، رابطه اش با آن دو صميمي تر مي شود. شيوا مي گويد تحقيق درباره عشق هاي اساطيري پايان نامه اوست و بعد مي خواهد به خارج از كشور نزد پدرش برود. وقتي شيوا زندگي محمود و نغمه را از نزديك مي بيند، متوجه علاقه عميق آنها به يكديگر مي شود. به تدريج حال محمود بد مي شود و شيوا و نغمه مي خواهند هرطور شده به او كمك كنند، اما بيمارستان از پذيرش محمود سرباز مي زند و نهايتاً محمود تصميم مي گيرد روزهاي آخرش را در خانه سپري كند. روزي كه نغمه خارج از خانه است، محمود وصيت خود را مي نويسد و راهي شمال مي شود. نغمه كه درمانده شده از شيوا كمك مي خواهد و با اتوموبيل او به شمال مي روند، اما در ميانه راه پياده دنبال محمود مي روند. محمود در حالي كه گذشته اش را به خاطر مي آورد در دشتي سبز جان مي سپارد.
|