قدرت، جوان عقب مانده و ساده دلي است كه همراه با متولي امامزاده اي واقع در يك روستا زندگي مي كند. متولي از اين كه مردم روستا نسبت به امامزاده بي اعتنا هستند ناراحت است و آن را به كم ايماني مردم نسبت مي دهد، اما مردم معتقدند امامزاده تا حال نيازها و نذورات آنها را برآورده نكرده است. متولي موقتاً به شهر مي رود و با توجه به اينكه هيچ كس حاضر نشده در اين مدت رسيدگي به امور امامزاده را بپذيرد، قدرت را به جاي خود مي گذارد. قدرت كه مي تواند ارواح مردگان قبرستان كنار امامزاده را درك كند، متوجه مشكلات زندگي آدم هاي روستا مي شود و از اموال امامزاده براي حل اين مشكلات استفاده مي كند و طولي نمي كشد كه بناي امامزاده خالي از فرش و سقف و ديوار و پول مي شود. يك شب كه دختر چوپان روستا، گله هايش پراكنده شده اند، قدرت كه به او علاقه دارد، تمام شب را چراغ به دست مي ايستد تا تمام گله به دور او و داخل امامزاده جمع شوند. صبح فردايش، قدرت با قطار عازم مقصدي مي شود كه از نظر او محل اقامت «آقا» است.
|