سربازي كه در پاسگاه در ساحلي متروك خدمت مي كند، از خواب بيدار مي شود و در مي يابد كه آن روز، يك روز معمول نخواهد بود: روز انتخابات است ولي ظاهراً كسي چيز زيادي درباره اش نمي داند. درست همان موقع كه صندوق راي باچتر از آسمان پايين مي اندازد، زن جواني در ساحل پياده مي شود. در ميان بهت سرباز معلوم مي شود كه زن مسئول اين صندوق راي گيري سيار است و بنابراين سرباز مجبور است فرمان هاي او را اطاعت كند و با جيپ ارتشي و اسلحه اش او را براي راي گيري همراهي كند. در طي روز و از ميان ماجراهاي عجيب و غريبي، اين دو به شناخت بيش تري از هم مي رسند. به هنگام غروب وقتي كه زن جوان مي رود سرباز مي فهمد كه راي مخفي مفهومي بسيار فراتر از آنچه هميشه تصور مي كرده دارد.
|