داوود و ليلي در شب عروسي خود راهي شمال مي شوند. آن ها در ميانه راه با مهشيد و آرش آشنا شده و با هم همسفر مي شوند. آرش كه بدنبال سانحه تصادف باعث مرگ مردي سياهپوش شده بود با همكاري داوود جسد را به درون مرداب پرتاب مي كند. داوود كه پس از اين اقدام تصميم به بازگشت مي گيرد با مخالفت آرش روبرو مي شود. آن دو با هم درگير مي شوند ولي داوود از خود هيچ گونه دفاعي نمي كند و ليلي كه اين كوتاهي داوود را دليل بر ترسو بودن او گذاشته تصميم به جدايي از او مي گيرد. داوود براي جلوگيري از اين تصميم او ماجراي زندگي و علت ترس خود را براي او تعريف مي كند كه طي مشاجره پدر و مادر او بر روي قايق وي ناخواسته پدرش را به درون رودخانه پرتاب كرده و پدرش كشته مي شود و مادرش نيز او را ترك مي كند. ولي ليلي همچنان بر تصميم خود مبني بر ترك داوود مصمم است. داوود كه در صدد اثبات شجاعت و ترسو نبودن خود است، در چهره مرد سياهپوش آنها را تهديد به مرگ مي كند. آن ها نيز بدون اطلاع از موضوع براي دفاع از خود او را مي كشند و در نهايت متوجه ماجرا مي شوند.
|