فرهاد براي جمع آوري موسيقي محلي زنان خراساني راهي زادگاهش مي شود. او در طول سفر متوجه مي شود كه تنها صدايي كه از زنان به گوش مي رسد، آواي لالايي براي كودكان و مرثيه سرايي در مرگ عزيزان است. اما تنها كسي كه مي تواند بخواند جيران است، كه مدتي است كه ناپديد شده و تنها كسي كه از او خبري دارد پسرش رسول است. ولي رسول به هيچ وجه مايل به همكاري با فرهاد نمي شود. فرهاد، رسول را تعقيب مي كند و او را مي بيند كه از زندان زنان خارج مي شود. فرهاد موفق مي شود كه جيران را در زندان ملاقات كند اما جيران با فهميدن نام فاميلي فرهاد، حاضر به همكاري با او نمي شود. فرهاد از خدمتكار خانه عمه اش مي شنود كه پدرش و جيران مدتي عاشق يكديگر بوده اند ولي با مخالفت اطرافيان به يكديگر نمي رسند. فرهاد به سراغ پسر جيران مي رود تا همراه او بيايد و جيران را راضي به خواندن كند. اما وقتي جيران راضي مي شود هر چه سعي مي كند، صدائي از او شنيده نمي شود. فرهاد در راه برگشت از محل صداي آواز زني را مي شنود.
|