حافظ پاكدل جواني اهل مريوان، براي كار به كيش مي آيد و در گوشه اي پرت از اين جزيره، مأمور بارگيري تانكرهاي حمل سوخت مي شود و تنها در كلبه اي زندگي مي كند. بعضي وقت ها هم ماهي مي گيرد و مي فروشد. چندي بعد با پس اندازش حلقه طلايي مي خرد و براي خواهرش كه قصد ازدواج دارد مي فرستد و در نامه اي براي خواهرش مي نويسد كه آرزو داشت اين حلقه را خودش به انگشت او كند ولي نمي تواند محل كارش را ترك كند.
|