شولان صاحب يك دامداري، چنان عرصه زندگي را بر دامپزشكي جوان به نام حبيب تنگ مي كند كه او وادار به خودكشي مي شود. شولان براي سرعت دادن به نابودي حبيب، دختري به نام نيلوفر را ـ كه پدرش با شولان آشنا بوده و پس از مرگ والدينش با خواهران كوچكترش زندگي مي كند ـ به سراغ حبيب مي فرستد. نيلوفر كه سوداي خواننده شدن در خارج از كشور را در سرمي پروراند، در ازاي گرفتن ويزا از شولان براي نابود كردن حبيب (كه مداركي را نيز عليه دامداري شولان در اختيار دارد) وارد ميدان مي شود، اما پس از گرفتن مدارك از حبيب، آن دو به يكديگر علاقمند مي شوند. از طرفي شولان وقتي درمي يابد دخترش مهتاب با جواني به نام رفيعي آشنا شده و آن دو قصد ازدواج دارند، رفيعي را به شدت كتك مي زند و مهتاب را از ديدار با او منع مي كند. حبيب، رفيعي و سياوش ـ دوست مشترك آن ها كه همكارش در آهنگري توسط برادرزاده شولان به نام فيضي به قتل رسيده ـ به سراغ شولان مي آيند و با او درگير مي شوند. شولان در پي گرفتن انتقام مرگ دخترش، رفيعي را از طبقه بالاي پاساژ به پايين پرتاب مي كند. فيضي هم به كمك شولان مي آيد، اما حبيب و نيلوفر مي گريزند و شولان و فيضي آن دو را تا شهربازي تعقيب مي كنند. فيضي از بالاي سفينه شهربازي به پايين پرتاب مي شود و حبيب و نيلوفر شولان را كه مجروح است، در باغ وحش به حال خود رها مي كنند.
|