مهتاب و محمود كه سال ها از ازدواجشان مي گذرد، هنوز صاحب فرزند نشده اند. آنها سفري را به قصد زيارت به سوي مشهد آغاز مي كنند. محمود هنگام رانندگي راه اصلي را گم مي كند و براي پرهيز از برخورد با يك آهواز مسير منحرف مي شود و اتومبيلش خراب مي شود. او در جست و جوي تعميركار به روستايي در بيابان مي رسد كه ساكنان آن كودكان و زن ها هستند. فيض الله، معلم روستا، تنها مرد روستاست و به محمود مي گويد مي تواند اتومبيل اش را تعمير كند. مهتاب ابتدا از وضع بد اهالي روستا دچار بهت و حيرت مي شود، اما كم كم با بچه ها و ساكنان صميمي مي شود. زندگي در آن روستا شكل كسل كننده اي دارد و همه پي كارهاي خود هستند. وقتي محمود و فيض الله به شهر رفته اند، مهتاب در روستا به بچه ها درس مي دهد و آدم هايي را كه وارد روستا مي شوند مي بينند. زن هاي روستا كه با مهتاب صميمي شده اند به او مي گويند چهره اش مانند زن هاي باردار است. مهتاب مي گويد در سه نوبت بارداري هيچ كدام از بچه هايش سالم به دنيا نيامده اند. پس از پايان درس، بچه ها به بهانه پيدا كردن يكي از دوستانشان كه علاقه زيادي به قطار دارد، مهتاب را وامي دارند تا با آنها به ديدن ايستگاه قطار بيايد. بچه ها پس از ديدن قطار به ايستگاه متروكي در همان نزديكي مي روند و مشغول بازي مي شوند. مهتاب كه ناگهان خود را تنها مي بيند، به جست و جوي بچه ها روانه ايستگاه مي شود و پس از كمي قدم زدن در يكي از واگن هاي مخروبه مي نشيند و به آرامش مي رسد. مهتاب و بچه ها پس از گردش به روستا بازمي گردند و فيض الله و محمود هم كه اتومبيل را تعمير كرده اند به روستا مي رسند. محمود از فيض الله و بچه ها عكس يادگاري مي گيرد و به رغم دلبستگي كه ميان مهتاب و بچه ها به وجود آمده روستا را ترك مي كند.
|