يك راننده ي آژانس به نام سعيد، شبي مسافري را كه يك عروس است سوار مي كند. عروس براي سعيد تعريف مي كند كه همسرش فرامرز دنبال او نيامده و او مجبور است او را بيابد، اما جستجوهايش ثمري ندارد و وقتي به مراسم عروسي برمي گردد پدر با او برخورد بدي مي كند. مهتاب به خانه خاله خود مي رود، اما او هم مهتاب را نمي پذيرد. مهتاب براي پيدا كردن فرامرز راهي چالوس مي شود و آنجاست كه مي فهمد فرامرز به او دروغ گفته و اصلاً پدر و مادري ندارد. مهتاب سراغ گيتي دختر خاله فرامرز مي رود، اما مي فهمد كه فرامرز و سهراب در كار قاچاق مواد مخدر هستند و همچنين متوجه مي شود كه گيتي نيز با آن ها همكار است و چند وقتي هم به عقد فرامرز درآمده ولي پس از مدتي فرامرز او را رها كرده و حالا گيتي براي انتقام از فرامرز، او را زنداني كرده و اتومبيل سهراب را هم به سرقت برده، سهراب گيتي را پيدا مي كند و به قتل مي رساند. او كه درصدد كشتن سعيد و مهتاب بود توسط پليس دستگير مي شود.
|