شاهين، پسر مرد ثروتمندي به نام صفاري كه مبتلا به سرطان است، با شيرين، دختر جباري ـ كه او نيز وضع مالي خوبي دارد و در چند معامله با صفاري شريك بوده ـ ازدواج مي كند. صفاري قصد دارد با كمك جباري و برادر او ناصر، زميني را در شمال ـ كه در آن مدرسه اي ساخته ـ خراب كند و ويلايي بسازد. او متوجه مرگ زودهنگام خود در آينده اي نه چندان دور مي شود و از همه دوري مي كند، جز پيرمردي به نام فرزانه، كه در ساخت مدرسه با اهالي خير شريك بوده است. صفاري به تشويق فرزانه، زمين را به آموزش و پرورش مي بخشد. اما ناصر به تحريك برادرش، پس از آن كه نمي تواند صفاري را از اين كار منصرف كند، با اتومبيل صفاري را مجروح مي كند و در بيمارستان نيز قصد خفه كردنش را دارد، كه فرزانه سرمي رسد و مانعش مي شود. در اين بين، جباري و ناصر تصميم مي گيرند براي خراب كردن مدرسه، شخصاً اقدام كنند. آنها به شمال مي روند و راننده بولدوزري را مأمور اين كار مي كنند. اما شاهين سرمي رسد و مانع آنها مي شود. فرزانه نيز با نيروي انتظامي به كمك شاهين مي آيد و جباري و ناصر دستگير مي شوند.
|