عبد در روستاي زاد بومي خود هنگام كاوش در خرابه اي يك جسد با كوزه اي مي يابد.او تصميم مي گيرد به شهر برود و كوزه را بفروشد. دايي عبد كه مي ترسد كوزه را از او بربايند خنجري قديمي به او مي دهد، كه تصويري مقدس بر آن حك شده است. در شهر خريداران اجناس عتيقه خنجر را بيش از كوزه مي پسندند و پس از امتناع عبد خنجر را از او مي ربايند. عبد به همراه پسر دايي خود براي يافتن خنجر به جست و جو مي پردازند. خنجر را نزد اعضاي يك باند قاچاق اشياي عتيقه مي جويند و پس از كش مكش با آن ها و شكسته شدن كوزه خنجر را به چنگ مي آورند و به زادگاه خود باز مي گردند.
|