سرنشينان چند اتومبيل كه همديگر را نمي شناسند، در جاده راهي شمال هستند. ارس، كودكي كه بيماري مرگباري دارد، همراه پدرش راهي شهرستان لنگرود هستند. راننده نعش كشي به نام اسدالله كه از كودكي آرزو داشته راننده نعش كش شود، در طول راه براي صاحب عزا كه گاهي مي گريد، درباره عشق و آرزو و زندگي و مرگ صحبت مي كند. ارس در اتومبيل پدرش نوشته هاي روي اتومبيل هاي بياباني را مي خواند و به اين ترتيب عطش اش را به خواندن سيراب مي كند. در اتومبيل ديگري يك آرشيتكت ميان سال كه به تازگي از همسرش جدا شده، همراه دو پسرش راهي شمال هستند. پسر بزرگترش آرزو دارد منتقد فيلم شود و پدر كه با او مخالف است، سعي دارد او را قانع كند كه نقدنويسي راه مناسبي براي گذران زندگي نيست. سپنتا پسر كوچكتر بازيگوش و سربه هواست مدام از درس خواندن فرار مي كند و تذكرهاي پدرش هم به او بي اثر است. در اتومبيل چهارم ژاله و شيوا در حال رفتن به شمال هستند. ژاله به تازگي همسر نقاش اش به نام مهران را از دست داده و با شيوا، همسر دوم شوهرش، در مجلس ختم مرد آشنا شده است. آنها با هم درباره مرد زندگي شان و رابطه شخصي شان با او صحبت مي كنند. ژاله آخرين نامه مهران را كه پيش از مرگش براي او پست كرده به شيوا نشان مي دهد. اتومبيل آنها بين راه پنچر مي شود و ارس و پدرش براي كمك به آنها سر مي رسند. ارس نزد شيوا مي ماند و پدرش و ژاله براي پنچرگيري مي روند. شيوا كه حوصله سئوال ها و بحث هاي كودكانه ارس را ندارد نامه مهران را به او مي دهد تا بخواند. ارس كه خسته شده به تنهايي به سمت لنگرود مي رود و وقتي پدرش مي رسد كه او رفته است. پدر عصباني مي شود و دنبال ارس مي رود، در حالي كه نامه مهران هم پيش ارس جا مانده و ژاله از دست شيوا كه نامه را از دست داده، عصباني است. در يك رستوران بين راه، راننده نعش كش براي ناهار نگه مي دارد و كم كم ساير اتومبيل ها هم سر مي رسند. ارس با سپنتا آشنا مي شود و نامه مهران را پيش او جا مي گذارد. مسافران غذاي شان را مي خورند و راه مي افتند كه بروند. ژاله از پدر ارس سراغ نامه را مي گيرد و ارس مي گويد نامه را جا گذاشته است. سپنتا نامه را به پدرش مي دهد و او نامه را مي خواند. برادر بزرگ سپنتا كه از طلاق پدر و مادرش ناراضي ست، در غروب شهري ساحلي به تنهايي به تهران بازمي گردد. پدرش نامه را در صندوق پست مي اندازد و شيوا كه در اتومبيل ژاله تنهاست با صداي تصادف اتومبيل ارس و پدرش بيدار مي شود. ژاله نيز كه شيوا را رها كرده، سوار بر نعش كش اسدالله به سمت تهران مي آيد و اسدالله همان حرف هاي هميشگي را براي او تكرار مي كند.
|