«شازده» براي يافتن ميراث و عظمت بر باد رفته ي اجدادش به دنبال جواني است تا او را در سفر مخاطره آميزي كه در پيش دارد ياري كند. رسول، پيشكار شازده، كفاش جواني به نام اسماعيل را به شازده معرفي مي كند. آنها به راه مي افتند و از مسيري دشوار به سوي قلعه اي مي روند. هرچه بر دشواري راه افزوده
مي شود بر نزاع ها و بگومگوهاي آنان نيز اضافه مي شود. در لحظه اي كه كاملاً به ادعاهاي شازده شك كرده اند به محل مورد نظر مي رسند و دخمه اي اسرار آميز مي يابند، رسول كه گنج را حق خود مي داند قصد جان شازده را مي كند. شازده او را از پا درمي آورد؛ اما چون دخمه را مي گشايد با اسكلت هايي پوسيده روبرو مي شوند. شازده از فرط نااميدي خودكشي مي كند و اسماعيل بر سر كار و زندگي خود بازمي گردد.
|