بهروز كه سابقه بيماري رواني دارد، همراه با خانواده برادرش زندگي مي كند. او به طور اتفاقي با زني به نام شيرين آشنا مي شود كه از همسرش جدا شده و با دو كودكش زندگي مي كند. بين آنها علاقه به وجود مي آيد و تصميم به ازدواج مي گيرند و قرار مي گذارند شيرين بيرون از خانه كار كند و بهروز هم كارهاي خانه را انجام دهد. برادر بهروز با اين تصور كه او گم شده، اطلاعيه اي در روزنامه منتشر مي كند. با برملاشدن راز بهروز اطرافيان آنها در زندگيشان ايجاد مشكل مي كنند. از طرفي همسر سابق شيرين با اين ادعا كه شيرين و بهروز آدم هاي خطرناكي هستند مدعي نگه داشتن بچه ها مي شود و از طرفي هم همسايه ها براي آنها ايجاد مزاحمت مي كنند. شيرين را از محل كارش اخراج مي كنند. شيرين به تدريج تعادل روانياش به هم مي ريزد و نهايتاً تصادف مي كند و بهروز او را در بيمارستان رواني بستري مي كند. از طرفي نيز بهروز همسر شيرين را مي بيند كه قصد گرفتن بچه ها را دارد و با آنها فرار مي كند و به منزل برادرش مي رود؛ ولي نهايتاً به حكم دادگاه نگهداري بچه ها به همسر شيرين واگذار مي شود. بهروز كه از همه جا نااميد شده به همان آسايشگاهي كه همسرش در آن بستري است مي رود. دكتر معتمدي رئيس بيمارستان هم قصد كمك به آنها را دارد و آنها را تا حدي به زندگي اميدوار مي كند. در پايان به نظر مي رسد كه بهروز و شيرين از بيمارستان فرار كرده اند و همراه با بچه هايش به آسمان پرواز مي كنند، اما اين يك روياست و آنها در همان بيمارستان مي مانند.
|