دكتر بهرام نورآيين در پي از دست دادن همسر و فرزندش در حادثه ي يازدهم سپتامبر در نيويورك كه به دنبال عافيت گاهي به ايران بازمي گردد. او كه از شهر گريزان است به درمانگاهي كه كنار چغازنبيل واقع شده مي رود. او آن جا دختري نوجوان به نام اقليما را به عنوان پرستار استخدام مي كند و به تدريج رابطه اي صميمانه ميان آن ها شكل مي گيرد. دكتر نورآيين به تدريج پي مي برد كه در اطراف او حوادثي مشكوك در شرف وقوع است. يكي از اهالي بانفوذ آن منطقه به نام مختار كه در كار قاچاق زيرخاكي و اموال عقيقه است، جنازه هاي كساني را كه در درمانگاه مي ميرند به ترفندي مي خرد و با آغشته كردن آن با مواد دارويي خاصي آن ها را به جاي موميايي مي فروشد.او كه نمي تواند نظر مثبت دكتر نورآيين را در همكاري با خودش جلب كند، او را هر بار به شيوه اي تهديد مي كند. و نهايتاً با دزديدن اقليما مي خواهد به هدفش برسد. اقليما از چنگ آن ها مي گريزد، اما آدم هاي مختار پس از دستگيري اش او را مي كشند و تبديل به موميايي مي كنند. دكتر نورآيين كه در پي اقليما مي گردد نهايتاً با مختار درگير و كشته مي شود. مختار هم در مخفي گاهش، به دست يكي از آدم هايش به قتل مي رسد.
|