«محمود» همراه همسرش به روستا مي رود تا مراقب پدر و مادر و خواهرش «فتانه» باشد و به وضع زمين هاي مزروعي شان نيز رسيدگي كند. «اسدالله خان» و افرادش مزاحم «فتانه» مي شوند و براي تصاحب زمين هاي آن ها نقشه مي كشند و در يك درگيري پدر «فتانه» را به قتل مي رسانند. وقتي «محمود» تصميم مي گيرد با «اسدالله خان» و افرادش مقابله كند. «ايرج» و دوستش به كمك او مي آيند و سد راه اشرار مي شوند. سرانجام پس از كش مكش هاي بسيار «اسدالله خان» تحويل پاسگاه ژاندارمري مي شود و «ايرج» و «فتانه»، كه به يكديگر علاقه دارند، تصميم به ازدواج مي گيرند.
|