كامران خان كارخانه داري است كه از زندگي خود ناخرسند است. معاونش در كارخانه مبتكر طرح هاي سودآوري است، اما رفتار نامزدش سوزي او را به فكر خودكشي مي اندازد. كامران خان يك آدم كش را اجير مي كند تا او را بدون زجر بكشد، و وصيت مي كند پس از مرگش دستمزد آدم كش را بپردازند. كامران خان در آخرين شب حياتش با مباشر خود يوسف به كافه اي در پايين شهر مي رود و با چند جاهل آشنا مي شود كه او را به زندگي اميدوار مي كنند. او از آدم كش چند روزي مهلت مي خواهد تا بيشتر در مورد تصميمش فكر كند. اما آدم كش به كامران خان فرصت نمي دهد، و او در موقع فرار با دختر فقيري مواجه مي شود كه به او پناه مي دهد. كامران خان به دختر علاقه مند مي شود و هزينه ي مداواي مادر بيمار او را مي پردازد. آن دو از دست آدم كش به شمال مي گريزند، و كامران خان با ضرب و جرح آدم كش را وامي دارد تا از تعقيبش دست بردارد.
|