حبيب، پسر ساربان، و بنفشه، دختر كدخدا، به يكديگر علاقه دارند. اما محسن، ارباب روستا، كه درصدد اغفال دختر است، توسط افرادش بنفشه را مي ربايد. حبيب با ارباب و افرادش گلاويز مي شود و بنفشه را به خانه بازمي گرداند. ارباب يكي از افرادش را مي گمارد تا مقداري از جواهراتش را در خانه ي حبيب پنهان كند و بعد به حبيب تهمت دزدي مي زند. در پي شكايت ارباب و پيدا كردن جواهرها حبيب را دستگير مي كنند و به زندان مي اندازند. دختري بهنام نيلوفر، كه از ارباب آبستن است، بچه اش را به دنيا مي آورد و به بنفشه مي سپارد و پس از آن براي خلاص كردن از بدنامي خود را از كوه به زير مي اندازد و كشته مي شود. ارباب به كمك رمال روستا شايع مي كند كه بنفشه بچه ي حرام زاده دارد، و بنفشه ناچار روستا را ترك مي كند. بنفشه پس از آزاد شدن حبيب از زندان به روستا بازمي گردد، اما حبيب بنفشه را از خود مي راند. عمو حسن راز نيلوفر و بچه ي او را براي حبيب فاش مي كند و حبيب به كمك روستائيان ارباب را مورد تعرض قرار مي دهد و او به دست ژاندارم مي سپارد.
|