دو خواهر به نام هاي شمسي و ساقي از شيراز به تهران سفر مي كنند و در مسافرخانه اي ساكن مي شوند. مالك مسافرخانه، كه صاحب كافه اي هم هست، قصد دارد دخترش سوسن را به ازدواج پسر برادرش جمشيد درآورد، اما سوسن به جوان راننده اي به نام احمد علاقه دارد. شمسي به عنوان زني ميليونر به جمشيد و دوستش فرامرز معرفي مي شود. اما جمشيد به شمسي و دوستش فرامرز به ساقي ابراز علاقه مي كنند. شمسي از ادامه ي ملاقات با جمشيد طفره مي رود، و خود را در هيئت جاهلي درمي آورد و با نام شمس الله به عنوان راننده ي جمشيد استخدام مي شود. او وانمود مي كند كه مدتي راننده ي شمسي بوده است و وعده مي دهد كه امكان ملاقات جمشيد و شمسي را فراهم كند. قرار ملاقات شمسي و جمشيد گذاشته مي شود و جمشيد به شمسي بيش از پيش ابراز علاقه مي كند. نوكر عموي جمشيد كه متوجه شده شمس الله همان شمسي است در يك ميهماني هويت او را برملا مي كند. جمشيد كماكان بر ازدواج شمسي پافشاري مي كند. اما عموي جشميد تهديد مي كند كه كه در صورت ازدواج جمشيد با شمسي برادرزاده ي خود را از ارث محروم خواهد كرد، و رضايت دختر را جلب مي كند كه جمشيد را ترك كند. از طرف ديگر عموي جمشيد وانمود مي كند كه شمسي عشق خود به جمشيد را به جعبه اي جواهر فروخته است. شمسي و ساقي به شيراز باز مي گردند و مي بينند كه پدرشان با پولي كه فرامرز براي او فرستاده خانه ي مجللي خريده است. پس از روشن شدن قضايا جمشيد و فرامرز به زادگاه دو خواهر مي روند تا آنها را از پدرشان خواستگاري كنند.
|