بهرام سال ها پيش همسرش نسرين را موقع زايمان از دست داده و با دخترش نسرين و مادرش زهرا زندگي مي كند. او با دو دوستش جواد و حسين وز با جيب بري زندگي مي كنند. آنها با دختري به نام نسرين آشنا و در كارخانه ي پدرش ارباب سهراب خان مشغول كار مي شوند. جوان شيادي به نام كامبيز، كه درصدد ازدواج با نسرين است، با همكاري خواهرش و دوستانش گاوصندوق كارخانه را به سرقت مي برند و بهرام را متهم به سرقت مي كنند. سهراب خان بهرام را با پرخاش از خانه و دخترش دور مي كند،، تا اين كه حسين وز از موضوع سرقت گاوصندوق مطلع مي شود و با همكاري بهرام و جواد درصدد به دام انداختن كامبيز و افرادش برمي آيند. سارقان كه مادر و دختر بهرام را گروگان گرفته اند با مداخله ي پليس به دام مي افتند، و سهراب خان با ديدن زهرا اعتراف مي كند كه او و بهرام همسر و فرزند گمشده اش هستند و نسرين دختري سرراهي است كه او براي پركردن جاي خالي آنها بزرگ كرده است. بهرام با اكراه پدرش را كه متنبه شده مي بخشد و همگي زندگي تازه اي را آغاز مي كنند.
|