احمد پدرش صفرعلي و مادرش را ترك مي كند و به شهر مي رود و در املاك ظاهرالملك مشغول به كار مي شود. ظاهرالملك با همسرش نادره و دو دخترش زيبا و رعنا زندگي مي كند. ناصر به زيبا علاقمند است و احمد با گروهي تبهكار آشنا مي شود. گروه تبهكار درصددند تا ظاهرالملك را بكشند و پول هايش را بربايند. قبل از آن كه احمد فرصت كند ناصر را مطلع كند ناصر به اتهام قتل ظاهرالملك دستگير مي شود. احمد با رضا درگير مي شود، و يكي از افراد گروه با چاقو رضا را از پا درمي آورد و احمد بازداشت مي شود. با رضايت احمد ناصر آزاد مي شود و ناصر به نوبه ي خود با دفاع از احمد موجبات آزادي او را فراهم مي كند. ناصر كه متوجه علاقه ي احمد به زيبا شده است از ابراز علاقه به زيبا خودداري مي كند. از طرف ديگر رعنا، كه به احمد علاقمند است در كار آن دو اخلال مي كند. زيبا داشتن ثروت هنگفت را پيش شرط ازدواجش با احمد مي داند و احمد با قمار ثروت كلاني به دست مي آورد. رعنا كه از بي اعتنايي احمد دلگير است با هفت تير او را تهديد مي كند، اما ناصر خود را جلو گلوله ي او مي اندازد و كشته مي شود. احمد با احساسي از پشيماني به زادگاه خود بازمي گردد.
|