خلباني، كه همسر و يك پسر دارد، به مأموريت مي رود و هواپيمايش بر اثر سانحه سقوط مي كند. او مجروح و دچار فراموشي مي شود. دختري كولي به نام فتنه از او پرستاري مي كند؛ اما طبق رسم طايفه و رأي ستار فتنه به جرم كمك به يك غريبه شكنجه مي شود بر او داغ ننگ مي خورد. فتنه مي گريزد و به سراغ خلبان مي رود. ستار با خلبان گلاويز مي شود و فتنه او را با چاقو مجروح مي كند. پس از آن خلبان، كه مردم او را خداداد مي نامند، با بقالي به نام حسين، كه قصد دست درازي به فتنه را دارد، درگير مي شود و پول هاي او را مي ربايد. به زودي خداداد به شرورترين ياغي منطقه بدل مي شود، و پسر او از طرف دولت مأمور مي شود خداداد و افرادش را تار و مار كند. پدر و پسر رو در روي هم قرار مي گيرند و خداداد كشته مي شود. فتنه نيز با گلوله ي جواني كه او را دوست دارد از پا در مي آيد.
|