منوچهرخان و نامزدش در روستايي با اتومبيل، پيرزني را مصدوم مي كنند و موقع فرار شوهر پيرزن، قنبر، را به قتل مي رسانند. مجيد و احمد، فرزندان قنبر، براي حيدرخان كار مي كنند، و روزي مجيد با حيدرخان درگير مي شود و به شهر مي گريزد. دوازده سال بعد مجيد، كه در كاباره اي براي منوچهر كار مي كند، در مي يابد كه منوچهر قاچاقچي جواهر است. مجيد و نامزدش زيبا تصميم به ترك كاباره مي گيرند و منوچهر و افرادش با او درگير مي شوند، و با صحنه سازي وانمود مي كنند كه مجيد مرتكب قتل شده است، و به اين ترتيب او را وادار مي كنند كه به همكاري با آنها تن بدهد. اما مجيد فردي را كه گفته مي شود به قتل رسيده در خيابان مي بيند و متوجه توطئه مي شود. مجيد براي گريز از دست تبهكاران به اتفاق نامزد و دوستانش قاسم انترناش و محمودي به زادگاهش مي رود؛ اما منوچهر و افرادش آن ها را تعقيب مي كنند و درگيري آغاز مي شود. مجيد به كمك دوستان و برادر همزادش احمد با مهاجمان مقابله مي كنند، و مادر مجيد فاش مي سازد كه منوچهر قاتل شوهرش است. منوچهر در دره سقوط مي كند و كشته مي شود و افرادش دستگير و تحويل پاسگاه ژاندارمري مي شوند.
|