مادري جوان با دختر خردسالش ليلا سوار بر قايق به ساحل مي روند. قايق آنها بر اثر سقوط درختي واژگون و مادر كشته مي شود. پسركي ماهيگير به نام كامي ليلا را كه نابينا شده نجات مي دهد و به كلبه ي محل زندگيش مي برد. كلبه ي آنها در آتش مي سوزد و پسرك و ليلا به تهران مي روند. آن دو بر اثر حادثه اي از هم جدا مي شوند و سال ها بعد كه ليلا آوازه خوان و كامي نوازنده ي مشهوري شده است به يكديگر برمي خورند. پزشكي جوان، كه به صداي ليلا علاقه دارد او را عمل مي كند، و ليلا بينايي خود را بازمي يابد، اما او كامي را نمي شناسد و كامي كه پايش كمي مي لنگد در معرفي خود به ليلا ترديد دارد. اما ليلا بر اثر حادثه اي كامي را مي شناسد و در كنار هم زندگي مشتركي را آغاز مي كنند.
|