نازي قصد ازدواج با جواني را دارد كه پدرش آقاي مملوك مخالف او است. نازي از خانه مي گريزد و در اتوبوسي كه به رشت مي رود با جوان نويسنده اي به نام فاضل آشنا مي شود. آقاي مملوك عكس نازي را در روزنامه هاي كثيرالانتشار چاپ مي كند. دو شكارچي خل وضع و فاضل عكس نازي را در روزنامه مي بينند. دو شكارچي تصميم مي گيرند دختر را نزد پدرش ببرند و مژدگاني دريافت كنند، اما فاضل او را از دست شكارچي ها نجات مي دهد. فاضل و نازي به هم علاقمند مي شوند. اما روزي كه فاضل براي كاري به شهر رفته، نازي به تصور اين كه فاضل او را ترك كرده به خانه ي پدري بازمي گردد. وقتي مراسم ازدواج نازي با پسرعمويش هوشنگ برگزار شده، فاضل سرمي رسد و به جاي هوشنگ پاي سفره ي عقد مي نشيند.
|