فرامرز مهندس جواني است كه براي آموزش كشاورزي به روستايي مي رود، و اهالي را به مشاركت در آباداني روستا تشويق مي كند. ستاره، كه با پدرش كدخدا يوسف علي زندگي مي كند، بيش از ديگران با مهندس همراهي مي كند. در غيبت فرامرز شكارچي شرور و ولنگاري به نام مراد وارد روستا مي شود و كدخدا را ترغيب مي كند كه اجازه بدهد دخترش با او به شهر برود. دختر كه در انتظار بازگشت فرامرز و ازدواج با او است، به ترغيب ميل خود، همراه مراد به شهر مي رود و در كاباره او به كار خوانندگي مي پردازد. فرامرز ستاره را مي يابد و پس از مرافعه با مرادخان دختر را به خانه ي پدرش هوشيار مي برد. مرادخان با مادر فرامرز تماس مي گيرد و شايعه مي كند كه ستاره رقاصه ي فاسد كاباره ي او است. زن و شوهر ستاره را از خانه شان مي رانند و فرامرز به جست و جوي او مي رود، و مدتي بعد كه از يافتن ستاره خسته شده، به توصيه ي مادرش، با دخترعمويش محبوبه ازدواج مي كند. محبوبه با شوهرش بناي ناسازگاري مي گذارد، و به بستر بيماري مي افتد. او را به بيمارستان منتقل مي كنند، و ستاره كه پرستار همان بيمارستان است مراقبت او را عهده مي گيرد. مراد با خوراندن سم به محبوبه موجب مرگ او مي شود، و ستاره در مظان اتهام قرار مي گيرد، اما فرامرز با به دست آوردن سرنخي از مراد او را به دام مي اندازد، و زندگي تازه اي را در كنار ستاره آغاز مي كند.
|