داش حبيب، كه با مادر بيمارش زندگي مي كند، كارش كف زني و رسيدگي به مستمندان است. او شبي ستاره را كه دختر ثروتمندي است از دست اوباش نجات مي دهد. پدر ستاره تصميم دارد دخترش را به عقد يكي از شركايش كه در آمريكا است درآورد. از طرف ديگر نامادري ستاره، زهره، با محسن، كه او را به عنوان برادرش معرفي كرده، براي تصاحب ثروت پدر ستاره نقشه مي كشند. آن دو حبيب را كه براي تأمين خرج مداواي بيماري مادرش مستأصل است اجير مي كنند تا نقش شريك پدر ستاره را بازي كند. اما با بازگشت شريك اصلي ماجرا روشن مي شود. زهره و محسن براي اجراي نقشه هاي خود ستاره را مي دزدند، اما حبيب او را نجات مي دهد، و آن دو، كه به هم علاقه مند شده اند، زندگي مشترك خود را آغاز مي كنند.
|