كدخداجعفر دختر بي سرپرستي به نام افسانه را به راننده اي به نام مش فتح الله و شاگردش جعفر مي سپارد تا او را در پايتخت به پدرش چنگيزخان برسانند. در مقصد جعفر از سادگي افسانه سوء استفاده مي كند و پاي او را به عنوان خواننده به كافه رستوران خروس قندي باز مي كند. فتح الله و مادرش گمان مي كنند كه افسانه در شهر شلوغ گم شده است. روزي فتح الله به خانه ي چنگيز مي رود تا با سمت راننده ي خصوصي دخترش شهين، كه خواهر همزاد افسانه است، استخدام شود. فتح الله خيال مي كند شهين همان افسانه است، اما بعد افسانه را در كافه رستوران خروس قندي مي بيند و به درخواست دختر تصميم مي گيرد تا او را به روستاي زادگاهش بازگرداند. چنگيزخان، شهين، فتح الله و افسانه جداگانه به روستا مي روند و دو خواهر پس از ماجراهاي متعددي با هم روبرو مي شوند و پدرشان را مي يابند. چنگيزخان رضايت مي دهد كه دخترش افسانه با فتح الله ازدواج كند.
|