عباس راننده ي كاميون و شاگردش رضا در جاده به زن بي خانماني به نام مرجان برمي خورند. عباس پس از اين كه مرجان قول مي دهد براي هميشه نسبت به او وفادار باشد با او ازدواج مي كند. مرجان كه از شوهر سابقش قاسم فرزند دختري دارد و او را به خاله اش سپرده در غياب عباس فرزندش را مي بيند. عباس نسبت به غيبت هاي مرجان بدگمان مي شود، و از طرف ديگر قاسم مي خواهد كه مرجان فرزندش را به او بسپارد. قاسم براي آن كه ميان عباس و مرجان جدائي بيندازد مي گويد كه مرجان با مرد ديگري رابطه دارد. عباس با بدگماني مرجان را ترك مي كند، و مرجان در مرافعه با قاسم مضروب و نابينا مي شود. وقتي عباس واقعيت ماجرا را درمي يابد، قاسم را تحويل قانون مي دهد، و همسرش و فرزند او را به خانه بازمي گرداند.
|