آقاي اميدوار، كه كارمند مورد اعتماد بانك است، مأمور انتقال مقداري طلا و جواهر از آبادان به تهران مي شود. سهراب، همكار اميدوار، كه از موضوع حمل جواهرات آگاه است، با كمك همدستانش در آبادان جواهرها و همچنين كت اميدوار را كه حاوي ساعت جيبي اهدائي رئيس بانك است مي ربايند. سارقي كه كت اميدوار را پوشيده در تصادف با يك كاميون كشته مي شود و اين تصور پيش مي آيد كه اميدوار كشته شده است. وقتي اميدوار درمي يابد كه او را به جاي سارقي كه در تصادف كشته شده گرفته اند از بازگشت به تهران خودداري مي كند؛ اما پس از چند سال كه براي ديدن فرزندانش به تهران مي رود به يكي از سارقان برمي خورد و با تعقيب او به خانه ي سهراب مي رسد. در خانه ي سهراب يكي از سارقان بدست همدستانش كشته و اميدوار متهم به قتل مي شود، اما سرانجام در روز محاكمه دادستان، كه پسر اميدوار است، حقايق را روشن مي كند و موجب دستگيري هراب و همدستانش مي شود.
|