دكتر حقي و همسرش در تصادف اتومبيل كشته مي شوند و فرزند آن ها نادر از اين حادثه جان سالم به در مي برد؛ اما قدرت تكلم و شنوايي خود را از دست مي دهد. نادر كه سرپناهي ندارد راهي جنگل مي شود و مردي شكارچي به نام عبدالله و همسرش جميله از او مراقبت مي كنند. بستگان نادر بر سر تقسيم اموال به جامانده از والدينش كش مكش دارند؛ اما صادق خان، كه انسان خوش نيتي است، مانع مي شود. عبدالله و جميله براي مداواي نادر/خدابخش راهي شهر مي شوند، و در جاده به دام اكبر و غلام مي افتند كه قاچاق چي هروئين هستند و محموله ي خود را در چمدان عبدالله پنهان مي كنند. ژاندارم ها با تعقيب و گريز عبدالله و قاچاق چي ها را به دام مي اندازند، و دوستان اكبر با گروگان گرفتن نادر/خدابخش عبدالله را وادار مي كنند كه اعتراف كند محموله ي هروئين به او تعلق دارد. با پيگيري پليس و جميله همدستان قاچاق چي ها دستگير مي شوند، و نادر با ضربه اي كه به او وارد مي شود زبان مي گشايد. عبدالله آزاد مي شود، و صادق به زن و شوهر جوان اجازه مي دهد كه در كنار نادر در خانه ي دكتر حقي زندگي كنند.
|