گرانمايه، ارباب روستا، پيرمرد مهرباني است كه در انتظار آمدن مهندس كامران به روستا است. با آمدن مهندس و تا آماده شدن ساختمان خانه اش او در خانه كدخدا ساكن مي شود. نرگس دختر كدخدا، به مهندس كامران علاقمند مي شود؛ اما مهندس به تدريج به ناهيد، دختر گرانمايه، دل مي بازد. وقتي ناهيد ميزان علاقه ي نرگس را به كامران مي بيند و نرگس با فداكاري او را از فرو رفتن در باتلاق نجات مي دهد نرگس وانمود مي كند از كامران دلسر شده و موافق ازدواج با او نيست. كامران بر پيشنهاد خود پافشاري مي كند، تا اين كه روزي نرگس خود را جلو يك گاري مي اندازد كه در مسير كامران قرار گرفته است، و جان او را نجات مي دهد. كامران بالاي سر نرگس، در بستر بيماري، مي رود و به او پيشنهاد ازدواج مي دهد.
|