دختر و پسر جواني كه قصد ازدواج دارند با مخالفت والدين پسر روبرو هستند. آنها بدون موافقت پدر پسر ازدواج مي كنند و به شهر ديگري مي روند. جوان نمي تواند احتياجات زندگي جديد را تأمين كند و فرزندي را كه همسرش به دنيا آورده است از دست مي دهند. با ورود دو مرد به زندگي زوج جوان رابطه ي آن ها به وخامت مي گرايد. زن خانه را ترك مي كند و به عنوان آوازه خوان در كاباره اي مشغول به كار مي شود. مرد دل خسته و ژوليده هر پنج شنبه به گورستان مي رود و بالاي گور فرزندش ضجه و زاري مي كند. زن نيز مسلول مي شود و مرد به جستجوي او مي رود و سرانجام يكديگر را در گورستان مي يابند.
|