پدربزرگي براي نوه هاي خود يكي از داستان هاي هزار و يك شب را تعريف مي كند: پيش قراولان پادشاه در جنگل پاي هيزم شكني را مي بندند و رها مي كنند. هيزم شكن شاهد است كه مرد شروري به نام جين خان دختر عمويش بانو را به جنگل مي آورد. او بانو را لحظه اي تنها مي گذارد تا خود را به رضايت به او تسليم كند، و بانو، با استفاده از فرصت، دست و پاي هيزم شكن را باز مي كند. پادشاه آن ها را مي بيند و شرح ماوقع را مي شنود، و هيزم شكن و همسرش گلاب را به دربار مي خواند و بانو را به عنوان ملكه ي خود مي گمارد. ملكه صاحب فرزند پسري مي شود، و جين خان، كه هنوز در فكر بانو است، شبانگاه وارد خوابگاه وزير مي شود و او را از پا در مي آورد. هيزم شكن و همسرش كه به رفتار وزير قلابي بدگمان شده اند فرزند خردسال خود را در گهواره به جاي فرزند پادشاه مي گذارند، و جين خان طفل آن ها را مي كشد و خنجر خوني را زير بالش بانو مي گذارد. پادشاه، غضبناك، بانو را به وزير قلابي مي سپارد تا هر چه خواست با او بكند. هيزم شكن و همسرش بانو را نجات مي دهند و به خانه ي خود مي برند، و ماجرا را به او باز مي گويند. هجده سال بعد پادشاه در جنگل با پسر برومندي رو به رو مي شود و از هيزم شكن مي شنود كه او فرزند واقعي پادشاه است. پادشاه جين خان را مي كشد و هيزم شكن را به جاي او مي گمارد و مقدم ملكه و فرزندش را به قصر گرامي مي دارد.
|