سال 1313. مردي كه پيشه ي او سلماني است از گراني و وضع ناگوار خود در رنج است. او يازده فرزند دارد و همسرش كه باردار است دوقلو مي زايد. مرد كه به نحوست عدد سيزده معتقد است يكي از دوقلوها را در اتومبيل زن و شوهري جوان مي گذارد، غافل از اين كه فرزند سيزدهم نزد خود او مانده است. زن و مرد جوان بچه را به فرزندخواندگي مي پذيرد و به آبادان مي برند. بيست و پنج سال مي گذرد و مرد سلماني زندگي اش رونقي پيدا مي كند. فرزند سيزدهم او، خسرو، جواني خل وضع و تنبل است، و آن ديگري، ناصر، كه در آبادان است، جواني تحصيل كرده و ورزشكار بار مي آيد. ناصر با فريده دوست است، اما پدر فريده براي دور كردن دخترش از ناصر به تهران نقل مكان مي كند. ناصر هم براي شركت در مسابقه اي ورزشي عازم تهران مي شود. خسرو كه دلباخته ي دختر همسايه شان پري است بر اثر سوء تفاهمي خانه را ترك مي كند، و در قهوه خانه ي بين راه، ناخواسته، جايش را با ناصر عوض مي كند. در مسابقه ي فوتبال خسرو به عنوان دروازه بان بازي مي كند و پايش آسيب مي بيند، و پري و فريده او را به بيمارستان مي برند. آن دو كه دو برادر را با هم اشتباه گرفته اند گمان مي كنند كه ديگري مي خواهد نامزدش را اغفال كند. عاقبت پدر هر دو فرزند خود را در كنار هم مي بيند و ماجرا روشن مي شود. او ناصر را از پدرخوانده اش مي خواهد، اما پدرخوانده مخالفت مي كند.
|