«نوروز» كه كارش جاروكشي در تجارتخانه اي است، در جريان يك حادثه شانس به او روي مي كند و پول زيادي به دست مي آورد. نوروز نمي تواند باور كند كه اين زندگي جالب و باشكوه متعلق به اوست و بالاخره هم كارش به جنون مي كشد و نزد روانپزشك مي رود. معالجات دكتر هر روز نوروز را بيشتر و بيشتر به سوي ديوانگي سوق مي دهد تا جايي كه ترجيح مي دهد به زندگي ساده و بي رياي گذشته اش برگردد.
|