در يك بندر متروك و پرت افتاده چهار مرد روزهايشان را به علافي و ولگردي مي گذرانند و شبهايشان را در قهوه خانه اي به صبح مي رسانند: حنون با ماشين شويي و مختار با قمار امورات خود را مي گذرانند. يعقوب سياه جاشوي لنج است و بابايوسف ناخداي پير و از كار افتاده اي است كه لنجش را از دست داده است. بابايوسف كه «اهل هوايي» است دچار توهم
مي شود و دوستانش او را نزد باباعبدالله، باباي زار جزيره، مي برند تا با برگزار كردن مراسم «اهل هوا» شفا يابد. بابايوسف از ميانه ي مر اسم مي گريزد تا در حالتي ناهوشيار خود را در دريا غرق كند. دوستانش او را به ساحل بازمي گردانند. بابايوسف در كنار ساحل در رؤيا مرد سياهپوشي را مي بيند كه با قايق به سوي ساحل نزديك مي شود. با راهنمايي هاي مرد سياهپوش بابايوسف و دوستانش صاحب لنجي مي شوند تا با آن به كار بپردازند؛ اما در نتيجه تماس با مردي قاچاقچي به راه خلاف كشيده و دستگير مي شوند. مدتي پس از آزادي بابايوسف در كنار ساحل مرد سياهپوش را مي بيند. مرد به بابايوسف بي اعتنايي مي كند و لحظاتي بعد با قايق خود جزيره را ترك مي كند.
|