پروانه با جوان متمولي به نام خسرو ، كه وقت خود را به بيكاري و شب زنده داري مي گذراند، آشنا مي شود. محمد، راننده ي خسرو، كه از خانواده ي فقيري است، به پرواز علاقه دارد؛ اما پرواز به او بي اعتنا است . آن سه به سفر شمال مي روند و در طول راه خسرو و پروانه دايم محمد را تمسخر مي كنند. به تدريج پروانه به محمد نزديك مي شود و خشم خسرو را بر مي انگيزد. خسرو پروانه را مي آزارد، و محمد رو در روي او قرار مي گيرد، و تهديد مي كند مداركي را دال بر خريد وفروش مواد مخدر توسط او در اختيار پليس خواهد گذاشت. خسرو عده اي را اجير مي كند كه محمد را تنبيه كنند. محمد به ويلاي خسرو مي رود و با او درگير مي شود. محمد خسرو را وادار مي كند كه ادامه ي راه را بهجاي او پشت فرمان بنشيند. محمد و پروانه خسرو تحقير مي كنند، تا اينكه در ميانه ي راه پروانه محمد پشت فرمان اتومبيل مي نشيند تا خسرو را به مقصد برساند.
|