جواد، كه قهوه خانه اي در مسير تهران ـ اهواز دارد، همسرش را از دست داده و مادرش اصرار مي ورزد كه او با دختر خاله اش سهيلا ازدواج كند، دختري به نام هنگامه ، كه در اهواز اغفال شده، از ترس خانواده همراه جوان شيادي به نام سعيد، كه به او قول ازدواج داده، به تهران مي گريزد. سعيد قصد دارد او را به كار در كاباره وادار سازد. به همين دليل هنگامه از چنگ او مي گريزد و در قهوه خانه بين راه با جواد مواجه مي شود، و از او كمك مي خواهد. هنگامه از جواد تقاضا مي كند كه نزد خانواده اش خود را همسر او معرفي كند. جواد با ساده دلي مي پذيرد؛ اما والدين هنگامه جار و جنجال به راه مي اندازند. پدر هنگامه، كه به تدريج جواد را به عنوان شوهر دخترش پذيرفته، به رفتار آن دو شك مي كند و هنگامه را از خودش مي راند. هنگامه از وضعي كه برايش به وجود آمده تصميم به خودكشي مي گيرد؛ اما جواد او را نجات داده و به عقد خود در مي آورد.
|