عصمت از شوهرش مرتضي طلاق گرفته و قصد دارد با علي به شهر ديگري برود. مرتضي با اصرار زن را نگه مي دارد و علي را در خانه ي خود پناه مي دهد. سالم، كه صاحب دكان سمساري مرتضي است، او را سرزنش مي كند و براي او مأمور مي آورد. مدتي بعد مرتضي از رفتار عصمت و علي به تنگ مي آيد، و در لحظه اي كه تصميم دارد رگ دستش را با قمه قطع كند زن غريبه اي به نام خورشيد سر مي رسد و از مرتضي مي خواهد كه وسايل منزلش را بخرد تا او، كه شوهرش فوت كرده، از شهر برود. مرتضي به خورشيد كمك مي كند و به تدريج جاي خالي عصمت را با او پر مي كند. علي با عصمت بناي ناسازگاري مي گذارد و عصمت از مرتضي مي خواهد كه در دكان سمساري دست او را بند كند. مدتي بعد علي تصميم مي گيرد عصمت را ترك كند، و مرتضي با خورشيد قرار مي گذارند كه به شهر ديگري بروند. مرتضي دكانش را به سالم واگذار مي كند. اما خورشيد او را ترك مي كند و همراه علي از شهر مي رود. مرتضي قداره اش را بر مي دارد و ديوانه وار به در و ديوار خانه مي كوبد.
|