ناصر و غلام كه از زندان آزاد شده اند، با دزدي روزگار مي گذرانند. ناصر، موقع زايمان همسرش، ناچار به دزدي شده و به زندان افتاد. همسرش در موقع زايمان فوت كرده و پسرش قاسم را زني به نام مريم بزرگ كرده است. ناصر مريم را مي يابد و پسرش را از او مي خواهد. مريم مخالفت مي كند. شوهر سابق مريم، به جرم سرقت، اعدام شده و دودانگ از خانه اش به مريم رسيده است. دو دانگ ديگر خانه متعلق به مرد شروري به نام اكبر است، كه به مريم ابراز علاقه مي كند. ناصر و مريم به هم علاقمند مي شوند؛ اما وقتي مريم متوجه مي شود كه ناصر دزد است او را ترك مي كند. ناصر براي آن كه مريم از شر اكبر، كه مال خر است، در امان بماند با همكاري غلام اقدام به دزدي مي كند تا اموال مسروقه را به اكبر بفروشد و او را به دام بيندازد. او قبل از اينكه اموال دزدي را به وعده گاه اكبر برساند، محل را به پليس اطلاع مي دهد. غلام ماجرا را به مريم بازمي گويد و به وعده گاه اكبر و ناصر مي رود تا پليس او را دستگير كند، و ناصر و مريم زندگي تازه اي را تشكيل بدهند.
|