بابك، فرزند پزشكي كه در شهر كاشان صاحب يك بيمارستان خصوصي است، اعتنائي به موقعيت اشرافي خوانواده اش ندارد، به همين دليل حاضر به ازدواج با مينا، دختري كه مادرش براي او در نظر گرفته، نمي شود. او به درخواست پدرش به كاشان مي رود تا بيمارستان پدرش را اداره كند. در آن جا با جواني درويش مسلك و خانواده اي آشنا مي شود كه پسر بزرگ آن ها مبتلا به سرطان خون است. بابك كه خود نيز پزشك است، مداواي محمود را به عهده مي گيرد و با خواهر او نسرين روابط دوستانه اي برقرار مي كند. محمود كه از ادامه زندگي نااميد است اقدام به خودكشي مي كند. بابك پس از اين واقعه نسبت به زندگي جاري بي اعتنائي بيش تري نشان مي دهد و به دامن طبيعت پناه مي برد و با پسرك چوپاني به دست افشاني مي پردازد.
|