محمود مرد جوان متمول و عياشي به نام بهرام است. او به مريم ، دختر پهلوان بابا، پير محله ، علاقه دارد؛ اما مريم كه آرزوي زندگي بهتري را در سر مي پرورد فريب حرف هاي دوستش گيتي را مي خورد و پس از معاشرت با بهرام اغفال مي شود. محمود ، به ناچار ، موضوع را با پهلوان بابا در ميان مي گذارد، و از بهرام قول مي گيرد كه با مريم ازدواج كند،اما بهرام در شب عقد كنان به فرنگ مي رود، و پهلوان بابا از غصه دق مرگ مي شود. مريم از خانه مي گريزد و به ماشاالله ، مباشر بهرام ، پناه مي برد، و در كارخانه اي مشغول كار مي شود. مدتي بعد او فرزندش رادر زايشگاه به دنيا مي آورد. محمود وقتي رد او را مي يابد كه مريم فرزندش را رها كرده و از زايشگاه گريخته است. او نوزاد را به فرزند خواندگي مي پذيرد و بزرگ مي كند. سال ها بعد بهرام از سفر باز مي گرددو در تصادف اتومبيل با مريم راهي بيمارستان مي شود. مريم، كه تصميم دارد بهرام را به قتل برساند، در مقابل پيشنهاد ازدواج بهرام با او ازدواج مي كند. بهرام مقطوع النسل شده و به دنبال محمود و فرزندش مهدي ، كه بر اثر تب فلج شده، مي گردد. مدتي بعد آن ها هم ديگر را مي ربايند و پس از معالجه ي پاهاي مهدي و به پيشنهاد او در كنار هم زندگي مي كنند.
|