ميرزا عبدالله، پيرمرد خسيس و لثيم، عرصه ي زندگي را بر خانواده اش تنگ كرده است. پسر جوانش فريدون به فريده، دختر همسايه، علاقه دارد و با او قرار ازدواج گذاشته است. ميرزا عبدالله حاضر نيست زير دست و بال پسرش را بگيرد، و پدر تصميم دارد فريده را به عقد خود و دخترش را به عقد تاجري پير درآورد؛ اما دختر با جواني تحصيل كرده به نام نادر قرار ازدواج گذاشته است. ميرزاآقا رسول دلال را براي خواستگاري فريده نزد مادرش مي فرستد، و وقتي مراسم عقد برگزار شده فريدون به كمك دوستش حسن فرفري و طالع بين پيري شايع مي كنند كه ميرزا عبدالله فوت كرده و مراسم را به هم مي زنند. فريدون و حسن براي متنبه كردن ميرزا حمزه پول هاي چال شده ي او را از توي باغچه ي خانه مي يابند، و ميرزا از آن چه بر سرش آمده به بستر بيماري مي افتد. سرانجام فريدون با فريده و نادر با خواهر فريدون ازدواج مي كنند.
|