داداشي بساط جگركي دارد و نامزدش گلي و خاله اش به او كمك مي كنند. كار دوم داداشي ماشين شوئي است، و آرزويش اين است كه مثل يك ميليونر زندگي كند. او با مرد ثروتمندي آشنا مي شود كه آرزوئي خلاف او دارد، و مي خواهد زندگي ساده و بي غل و غشي داشته باشد. مرد ثروتمند سعي دارد به داداشي بقبولاند كه ثروت خوشبختي نمي آورد، اما داداشي استدلال هاي او را نمي پذيرد. مرد او را به خانه اش مي برد تا او را با وضع زندگيش آشنا سازد: همسر او پشت ميز قمار است، دخترش سوسن بساط رقص و پايكوبي راه انداخته و برادر همسرش و پسرش در فكر بالا كشيدن ثروت او هستند. دورنگي و تباهي زندگي مرد ثروتمند دل داداشي را مي زند و او پشيمان از آرزوي خود به خانه اش بازمي گردد.
|